خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

خورشید

براي تو 19 (پايان خوش چشم پزشكي)

خوشگل مامان خيلي خوشحالم ديروز رفتيم چشم پزشكي و خدا رو شكر چشمات مشكلي نداشت. ولي جالب بود كه تا از مطب دكتر دراومديم بغض كردي كه چرا نميتونم عينك بزنم و خلاصه خانوم دوست داشتند چشمشون ضعيف باشه و عينك لازم داشته باشه. خدايي من تورو چيكار كنم. خدا به من صبر بده تو رو بزرگ كنم. يادم رفت بگم عسلم جمعه رفتيم نمايشگاه اسباب بازي و بماند كه نقاشي كشيدي و جايزه گرفتي و حسابي لذت بردي و من موندم تو اينهمه جايزه ميگيري چرا سير نمي شي و هربار بيشتر از دفعه قبل ذوق مي كني. يه پازل نسبتا سخت برات خريديم كه ديشب خيلي زود ياد گرفتي و چند جور مختلف درست كردي. خوشحال شدم كه يه كم حوصله و تمركزت براي انجام بازي هاي فكري بيشتر شده. داري بزرگ مي شي. جمعه...
29 آبان 1390

براي تو 18 (حساب كردن روي بچه ها)

عزيز مامان امروز مي خوام مسئله اي رو برات بگم كه هنوز بخاطرش شوكه ام. ديروز ازت خواستم تلويزيون رو روشن كني و براي اولين بار خيلي جدي گفتي "شما هرچي كار سخته به من ميسپريد" واقعا از اين حرفت شاخ درآوردم. بعد من و بابا فكر كرديم واقعا ميشه روي تو به عنوان عصاي دست پيري مون حساب كنيم؟! فرشته مامان در سومين روز تولد ...
28 آبان 1390

تشكر از همه دوستان عزيز

سلام. روز خوش. امروز كه به اينجا سرزدم كلي پيغام زيبا بود. خواستم از همه كه تو اين مدت كه اينجا رو راه انداختم لطف كردند خيلي تشكر كنم و بگم مطمئنا با اين انرژي هاي مثبتي كه بهم مي ديم حتما دنيا جاي قشنگتري براي زندگي ميشه.
28 آبان 1390

براي تو 17 (خورشيدم و قصه هاي شبانه)

عزيز مامان يه سوالي برام پيش اومده. واقعا تو از اينكه يه قصه ثابت رو دو هفته هر شب بشنوي واقعا خسته نمي شي. يعني من كه از رو رفتم واقعا با بابا مشغوليا (آخه بابا هرشب اين قصه رو ميگه و چون اون تعريف كرده وقتي من مي خوام بگم يه كم كلمات تغيير مي كنه و شما معترض مي شي كه چرا قصه اينطوري شد يعني حفظ شدي. )آخه ديگه چي تو دل اين قصه مونده كه براي شما مبهم باشه و بخواهي كه باز بشنوي. حالا كارتون رو بگي كه ممكنه 20 بار يه كار تون رو ببيني خب مي گم تصاوير زيادي داره كه ممكنه هربار ب يه صحنه توجهت رو جلب كنه ولي قصه واقعا من كه موندم. راستي عروسكم ازت تست بينايي گرفتن توي مهد و گفتن كه مشكوكه و بايد چشم پزشك معاينه ات كنه تا فردا كه بريم چشم پزشكي ...
25 آبان 1390

براي تو 16 (اردو و دلشوره هاي مادرانه)

عزيز مامان امروز مي خواد بره باغ وحش قسمت شيرهاي دريايي. باز دلشوره از ديشب شروع شده. نه طاقت رفتنت رو دارم نه دل اينكه اجازه ندم بري و البته هميشه با كلي كلنجار رفتن با خودم اجازه مي دم كه بري و بعد اينهمه اردو كه از طرف مهد رفتي باز هم دلشوره دارم. تا بريد و برگرديد هيچي از سركار نمي فهمم. خصوصا كه محمدمهدي عزيزم (دوست جوني من و خورشيد) ديروز و امروز مياد مهد و اولين بارشه كه اردو مي ره و ديشب خاله مهديه (مامان محمد مهدي) استرس زيادي داشت و به من هم منتقل كرد. گلم بهتون خوش بگذره و سلامت برگرديد. مامان داره از حالا تمرين مي كنه با دلواپسي هاش مانع از پيشرفت تو نشه. الان اردوي نيمروزه مهد و فردا هزار و يك اتفاق ديگه كه شايد مامان مجبور...
22 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد